به گزارش مشرق، حسن نظریزاده یکی از حماسه آفرینان است که به گفته خود، افتخار این را داشته که جزو اولین گروه بسیجی باشد که دوره پایانی آموزش نظامی را تحت تعلیم شهید چمران گذرانده و در سال ۱۳۶۰ نیز جزو اولین گروه دانش آموزی بوده که گامهایش با خاک جبهه آشنا میشود. عشق به اسلام و آب و خاک، او را تا پای هشت سال اسارت پیش میبرد.
یک روز پس از عید اسیر شدم
این آزاده روایت میکند: بنده در دوره آموزش نظامی ابتدایی که قرار بود عملیات «فتح المبین» انجام شود همان موقع انجام دادم و پس از آن به جبهه اعزام شدم که به اسارتم نیز منجر شد. در سال ۱۳۶۰ در تهران کمتر اعزام ۱۸ سالهها صورت میگرفت و شاید توفیقی بود که نصیب من شد. در آن زمان خانوادهام با حضورم در جبهه مخالفت نکردند. زیرا تقریباً تمام خانواده اهل جبهه بودند. یکی از برادرانم پاسدار و زمان اعزام من به جبهه من، ایشان هم در منطقه کردستان حضور داشتند و برادر بزرگتر از بنده و کوچکتر از بنده هم در جبهه حضور داشتند.
بیشتر بخوانیم:
بررسی وضعیت دیروز و امروز آزادگان
کَلکَل یک ایرانی با وزیر دفاع عراق
من ابتدا به خوزستان و سپس به دزفول اعزام شدم و یک روز پس از عید نوروز در منطقه «دشت عباس» زمانی که عملیات «فتح المبین» انجام شد زخمی شدم و موج انفجار نیز مرا درگیر کرده بود که صبح پس از هشت ساعت بیهوشی، زمانی که به هوش آمدم دیدم به اسارت گرفته شدهام.
میخواستند ما را درون سنگر منفجر کنند
زمانی که به اسارت درآمدیم من به واسطه اینکه پدرم تاجر بودند و من نیز در کربلا متولد شده بودم از این رو با زبان عربی آشنایی داشتم و گفت وگوی عراقیها را متوجه میشدم. زمانی که ما را داخل یکی دو سنگر بردند به دوستان گفتم که شهادتین خود را بخوانید زیرا میخواهند سنگر را منفجر کنند که البته بعد منصرف شدند.
سرباز عراقی ما را از سنگر بیرون آورد و به زبان عربی گفت: «چرا با ما میجنگید؟» من کامل میتوانستم جواب او را بدهم اما به واسطه اینکه خاله من در کربلا ساکن بود و پسرخاله من هم در یک عملیات در بغداد دستگیر شده بود و اعضای این خانواده در عراق تحت نظر بودند، اگر از نحوه خویشاوندی ما اطلاع پیدا میکردند وضعیت بدتر میش. به همین خاطر، پاسخی ندادم اما یکی از همراهان ما که بچه دزفول بود و متوجه منظور عراقیها شده بود با اشاره گفت شما کافر و ما مسلمان. عراقی تا متوجه منظور او شد، همان دم در مقابل چشمان ما، او را تیرباران کردند.
همرزم روی دوشم شهید شد
کمی جلوتر یکی از دوستان ما که تیری به دستش خورده بود و خون زیادی از او رفته بود بغل کردم و گفتم از خودت ضعف نشان نده و با صلابت باش که چند قدم بعد او هم روی زمین افتاد و شهید شد. سیل حوادث وحشتناک طول مسیر تا اردوگاه یکی از سختترین و فراموش نشدنیترین صحنههایی بود که در حال حاضر به عقب بر میگردم و آن را با خود مرورمی کنم تحمل آن سختیها چیزی جز لطف خدا و عنایت حقهای که پروردگار میسر نبود و آنچه که سختیهای آن را برایمان قابل تحمل میساخت یاد اسرای کربلا و زینب کبری (س) و شهادت حضرت سجاد (ع) بود که با صلابت میتوانستیم از آن بحرانها عبور نمائیم.
زیرا در طول مسیر عراقیها بچهها را بدون هیچ بازخواستی به راحتی به شهادت میرساندند و سختتر از آن هم زمانی بود که ۲۹۰ از ما را به اسارت گرفته بودند و به یُمن همین پیروزی شأن، جشن گرفته بودند و ما را در شهر بغداد میچرخاندند و مردم هم با فحش و ناسزا و پرتاب تخم مرغ و… از ما استقبال میکردند.
خاطرم هست ما هم زخمی بودیم و تشنه در داخل اتوبوس یکی از دوستانمان که بسیار تشنه بود چند بار گفت آب، آب سرباز عراقی بی هیچ اعتنایی گذشت و دوست ما کف اتوبوس افتاد و تشنه جان داد. ما نخستین اطفال اسیری بودیم که به اردوگاه «عنبر» منتقل شدیم. بعد هم «رمادیه» و بعد هم «موصل» که تا آخر اسارت در آنجا بودیم.
حال و هوای اسارتگاههای دشمن
اردوگاه «موصل ۱» بزرگترین اردوگاهی بود که شرایط خاصی داشت و نسبت به اردوگاه عنبر و رمادیه شرایط بهتری از نظر آب و هوایی داشت. من دو سال و نیم آخر اسارت را من در موصل گذراندم. اسرای قدیمی همچون دکتر پاکنژاد و دکتر خالقی از بزرگان اردوگاه بودند که شرایط مناسبی را برای بچهها فراهم کرده بودند که بتوانیم اسارت را راحتتر بگذرانیم.
بحث ورزش از برنامههایی بود که الزام داشتیم حتماً انجام شود زیرا تصمیم داشتیم که سالم به کشورمان بازگردیم. ورزشهایی مانند جودو و رزمی بسیار مخفیانه و به دور از چشم عراقیها صورت میگرفت. اما در کنار آن ورزشهایی مانند فوتبال و والیبال را آزادانهتر انجام میدادیم. کلاسها هم عمدتاً علاقهمند بودیم که وارد مفاهیم قرآنی شویم. بسیاری از دوستان هم که علاقهمند به یادگیری زبانهای دیگری بودند آن زبان را فراگرفتند و بعد اسارت هم آن را در دانشگاه ادامه دادند اما من بیشتر به دنبال برنامههای فرهنگی بودم و اینکه روحیه بچهها حفظ شود که با همان گروه اسارت و با همان شیوه اسارت در حال حاضر هم در این زمینه فعال هستیم.
چهار سال اول اسارت که در اردوگاه اطفال بودیم بسیار سخت گذشت و عراقیها برای تنبیه بچهها نیازی به بهانه نداشتند به خصوص زمانی که رزمندگان در جبهه عملیات میکردند بچه را به شدت تنبیه میکردند تا اینکه جمهوری اسلامی در اعتراض به رفتار بد عراقیها با اسرا به سازمان ملل شکایت میکرد و سازمان هم نیروهای خود را به اردوگاه فرستاد.
این بار در مقطعی کابلها از دست عراقیها افتاد اما آزار و اذیت روانی آنها شروع شد. آب و برق اردوگاه را قطع میکردند و یا اینکه بچهها را ساعتها در آفتاب شدید در محوطه نگه میداشتند یا جیره غذایی محدود را محدودتر میکردند البته ما انتظار یک رفتار انسانی و منطقی را از آنها نداشتیم و در مقابل سعی میکردیم خودمان را بسیار قویتر و محکمتر از قبل نشان دهیم.
ماجرای دیدار با مرحوم ابوترابی
همان موقعی که اسیر شدم فردا صبح در اردوگاه عنبر حاج آقا ابوترابی به آسایشگاه ما آمدند و خوش آمدی گفتند. من که ابتدا ایشان را نمیشناختم تا اینکه دوستان ایشان را معرفی کردند. ایشان هم بحث عملیات را گفتند که پس از عملیات چه اتفاقی افتاده و همه را با آمار بیان کردند و همچنین شرایط اسارت و خط مشی کلی اسارت را نیز برای ما توضیح دادند که چگونه طی طریق کنیم که کمتر آزار و اذیت ببینیم و کمتر با عراقیها درگیر شویم. واقعیت این بود که وجود ایشان یک موهبت الهی بود زیرا اگر ایشان نبودند صدمه بسیار زیادی را متحمل میشدیم
روزی که اعلام شد اولین گروه را فردا مبادله میکنیم خیلی باور نکردیم ولی صبح زمانی که نیروهای صلیب سرخ را در مقر عراقیها دیدیم که به طبقه بالای آسایشگاه نگاه میکردند متوجه شدیم که قضیه جدی است. بعد هم عراقیها آسایشگاه را به دستههای ۱۰۰۰ نفری تقسیم کردند و ما هم چون از اسرای قدیمی بودیم جزو اولین گروهی بودیم که باید مبادله میشدیم.
وسایلمان را جمع کردیم و با دوستانم خداحافظی کردیم. بعد هم صلیب کارتهای ما را چک کرد و برای اولین بار خارج از اردوگاه را دیدیم. سیم خاردار بود و باتلاق و خاکریز و تانک و نفربر که دور تا دور اردوگاه چیده بودند که واقعاً وحشتناک بود. از آنجا ما را به «خانقین» آوردند. البته چون ما جزو اولین گروه بودیم برنامهها خیلی منظم نبود گاهاً میگفتند ایرانی برای تحویل گرفتن شما نیامدهاند لذا باید به اردوگاه برگردید که نوعی خوف و رجا را در بچهها ایجاد کرده بود.
پس از بازگشت چندسالی را در سپاه بودم و بعد هم بنا به نیاز جامعه به بچههای جبهه و جنگ، بسیار علاقهمند بودم که درهمان محدوده یادمان شهدا و تفحص فعالیت نمایم برای همین نزدیک دشت عباس و جادهای که اسیر شده بودم عبورمی کردم یاد خاطرات جنگ و اسارت برایم تداعی میشد. زمانی که شهید عزیزی در منطقه یافته میشد با گروه تفحص به آنجا میرفتیم که شور و حال خاصی داشت که از نظر روحی و عرفان، انسان به اغنا میرسید که اگر این شهدا نبودند امنیت و اقتدار کشور ما اینگونه حفظ نمیشد.